• وبلاگ : رز زرد من
  • يادداشت : خنده
  • نظرات : 3 خصوصي ، 148 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2   3   4   5    >>    >
     
    کوير سرزمين عشق
    بايد از اين شهر پر غوغا گريخت
    بايد از جمع عروسك ها گذشت
    بايد ار اين جا گريخت

    آن طرفتر پشت آن كوه بلند
    دره ها از عطر آويشن پر است
    كبك مي خواند به كوه
    لاله مي رويد به نور
    روي دوش نسترن
    پوپك بي خانه مي گيرد قرار
    زير نور زعفران رنگ غروب
    دشت مي رقصد به آهنگ بهار
    رود مي خواند به نجواي نسيم

    شهر را بايد فروخت
    بايد از اين دود و آهن پر كشيد
    بايد از نامردمي ها دل بريد
    آن طرف آن سوي رود
    با بهاي دوستي
    كلبه اي بايد خريد

    در دل شبهاي تار
    مي توان در نور همديگر نشست
    مي توان ابليس را
    لابلاي خواب نيلوفر شكست
    مي توان چون نسترن
    سر به بالين اقاقي ها گذاشت
    مي توان در بزم سوسن هاي دشت
    نرم نرمك پا گذاشت

    مي توان هنگام باران بهار
    زير چتر سنجد كوهي نشست
    لابلاي دره ها
    با چكاوك مي شود همخانه شد
    مي شود با هم ز غم بيگانه شد
    مي توان همچون پرستوهاي مست
    زير سقف چوبي ايوان باغ
    با شكوفه خانه ساخت
    مي توان از لحظه ها افسانه ساخت
    مي توان با بال سنجاقك پريد
    مي توان با آب و رنگ
    دشت مريم آفريد

    مي شود از اين قفس
    دل به پرواز كبوترها سپرد
    مي شود در عشق هم آسوده زيست
    مي توان در پاي هم آسوده مرد
    مي شود در نور عشق
    جان گرفت و زنده شد

    نازنينم مي شود پاينده شد

    فراموشت نخواهيم كرد.

    ما آنيم كه با تو

    گريسته ايم .....

    داستاني ديگر

    روي تو گلي ز بوستاني دگرست

    لعل لبت از گوهر كاني دگرست

    دل دادن عارفان چنين سهل مگير

    با حسن دلاويز تو آني دگرست

    اي دوست حديث وصل و هجران بگذار

    كاين عشق من و تو داستاني دگرست

    چو ني نفس تو در من افتاد و مرا

    هر دم ز دل خسته فغاني دگرست

    تير غم دنيا به دل ما نرسد

    زخم دل عاشق از كماني دگرست

    اين ره تو به زهد و علم نتواني يافت

    گنج غم عشق را نشاني دگرست

    از قول و غزل سايه چه خواهي دانست

    خاموش كه عشق را زباني دگرست

    هول

    باز طوفان شب است

    هول بر پنجره مي كوبد مشت

    شعله مي لرزد در تنهايي

    باد فانوس مرا خواد كشت؟

    در لبخند او

    ديدم و مي آمد از مقابل من دوش

    خنده تلخي نهاده بر لب پر نوش

    غم زده چون ماهتاب آخر پاييز

    دوخته برروي من نگاه غم انگيز

    من به خيال گذشته بسته دل و هوش

    ماه درخشنده بود و دريا آرام

    ساحل مرداب در خموشي و ابهام

    شب ز طرب مي شكفت چون گل رويا

    عكس رخ مه در آبگينه دريا

    چون رخ ساقي كه واژگون شده در جام

    او به بر مننشسته عابد ومعبود

    دوخته بر چشم من دو چشم غم آلود

    زورق ما مي گذشت بر سر مرداب

    چهره او زير سايه روشن مهتاب

    لذت اندوه بود و مستي غم بود

    سر به سر دوش من نهاده و دل شاد

    زمزمه مي كرد و زلفش از نفس باد

    بر لب من مي گذشت نرم و هوس خيز

    چون مي شيرين بهبوسه هاي دل انگيز

    هوش مرا مي ربود و سمتي مي داد

    مست طرب بود و چون شكوفه سيراب

    بر رخ من خنده مي زد آن گل شاداب

    خنده او جلوه اميد و صفا بود

    راحت جان بود عشق بود وفا بود

    لذت غم مي نشست در دل بي تاب

    ديدم و مي آمد از مقابل من دوش

    خنده تلخي نهاده بر لب پر نوش

    آه كز آن خنده آشكار شكفتم

    بنگر رفتم دگر ز دست تو رفتم

    ناله فرو ماند در پس لب خاموش

    غم زده چون ماهتاب آخر پاييز

    دوخته بر روي من نگاه غم انگيز

    ديگر در خنده اش اميد و صفا نيست

    راحت جان نيست عشق نيست وفا نيست

    ديگر اين خنده نيست نغز و دلاويز

    مي نگرم در خيال و مي شنوم باز

    مي رود و مي دهد به گوش من آواز

    بنگر رفتم دگر ز دست تو رفتم

    در لبخند او

    ديدم و مي آمد از مقابل من دوش

    خنده تلخي نهاده بر لب پر نوش

    غم زده چون ماهتاب آخر پاييز

    دوخته برروي من نگاه غم انگيز

    من به خيال گذشته بسته دل و هوش

    ماه درخشنده بود و دريا آرام

    ساحل مرداب در خموشي و ابهام

    شب ز طرب مي شكفت چون گل رويا

    عكس رخ مه در آبگينه دريا

    چون رخ ساقي كه واژگون شده در جام

    او به بر من نشسته عابد ومعبود

    دوخته بر چشم من دو چشم غم

    آلود

    زورق ما مي گذشت بر سر مرداب

    چهره او زير سايه روشن مهتاب

    لذت اندوه بود و مستي غم بود

    سر به سر دوش من نهاده و دل شاد

    زمزمه مي كرد و زلفش از نفس باد

    بر لب من مي گذشت نرم و هوس خيز

    چون مي شيرين بهبوسه هاي دل انگيز

    هوش مرا مي ربود و سمتي مي داد

    مست طرب بود و چون شكوفه سيراب

    بر رخ من خنده مي زد آن گل شاداب

    خنده او جلوه اميد و صفا بود

    راحت جان بود عشق بود وفا بود

    لذت غم مي نشست در دل بي تاب

    ديدم و مي آمد از مقابل من دوش

    خنده تلخي نهاده بر لب پر نوش

    آه كز آن خنده آشكار شكفتم

    بنگر رفتم دگر ز دست تو رفتم

    ناله فرو ماند در پس لب خاموش

    غم زده چون ماهتاب آخر پاييز

    دوخته بر روي من نگاه غم انگيز

    ديگر در خنده اش اميد و صفا نيست

    راحت جان نيست عشق نيست وفا نيست

    ديگر اين خنده نيست نغز و دلاويز

    مي نگرم در خيال و مي شنوم باز

    مي رود و مي دهد به گوش من آواز

    بنگر رفتم دگر ز دست تو رفتم


    پرنده مي داند

    خيال دلكش پرواز در طراوت ابر

    به خواب مي ماند

    پرنده در قفس خويش

    خواب مي بيند

    پرنده در قفس خويش

    به رنگ و روغن تصوير باغ مي نگرد

    پرنده مي داند

    كه باد بي نفس است

    و باغ تصويري ست

    پرنده در قفس خويش

    خواب مي بيند

    نگاه آشنا

    ز چشمي كه چون چشمه آرزو

    پر آشوب و افسونگر و دل رباست

    به سوي من آيد نگاهي ز دور

    نگاهي كه با جان من آشناست

    تو گويي كه بر پشت برق نگاه

    نشانيده امواج شوق و اميد

    كه باز اين دل مرده جاني گرفت

    سرآٍسيمه گرديد و در خون تپيد

    نگاهي سبك بال تر از نسيم

    روان بخش و جان پرور و دل فروز

    برآرد ز خاكستر عشق من

    شراري كه گرم است و روشن هنوز

    يكي نغمه جو شد هماغوش ناز

    در آن پرفسون چشم راز آشيان

    تو گويي نهفته ست در آن دو چشم

    نواهاي خاموش سرگشتگان

    ز چشمي كه نتوانم آن را شناخت

    به سويم فرستاده آيد نگاه

    تو گويي كه آن نغمه موسيقي ست

    كه خاموش مانده ست از ديرگاه

    از آن دور اين يار بيگانه كيست ؟

    كه دزديده در روي من بنگرد

    چو مهتاب پاييز غمگين و سرد

    كه بر روي زرد چمن بنگرد

    به سوي من آيد نگاهي ز دور

    ز چشمي كه چون چشمه آرزوست

    قدم مي نهم پيش انديشناك

    خدايا چه مي بينم ؟ اين چشم اوست

    هنوز افسون آن لحظاتم كه چشم در چشمانم دوختي و گفتي ......؟

    جه گفتي؟

    نمي توان گفت .

    قرار شد اين راز بين من تو جاودانه بماند.

    راز چشمانت ....

    هيچ دشنه اي زبانم را نخواهد گشود

    قلب مجروحم گواه اين ادعاست.

    خانم اجازه ؟؟

    طرز قرار گرفتن انگشتان مي تواند خانم معاون را عصباني كند .خصوصا اگر انگشت اشاره دست راست به صورت نيمه خوابيده باشد

    پشت يك اتوبوس نوشته بود :

    ( لطفا بوق نزنيد شاگردم خوابه )

    اگر اين همه امتحانات سخت نبود خيلي از انسان ها آدم مي شدند.

    دهه فجر بر شما مبارك

    بنزين ونفت مفتي ...... ببه.... ببه ....

    هرگز نخورده ملت ........ببه...ببه....

    در حسرت

    ديدار تو

    آواره ترينم

     <      1   2   3   4   5    >>    >