درد تنهايي اين جور مواقع آدمو داغون ميکنه...
بغضي که مي خواد خفه ات کنه و خاطراتي که اشکتو را در مياره داغونت مي کنه.تا مرز نابودي ميري ولي نابود نمي شي بلکه ذره ذره آب ميشي و مثل شمع تموم ميشي و ميشي يک آدم خسته و دل بريده از همه جا...دوران سختي است...دوران تنهايي ...دوراني که احساس ميکني تنها ي تنهاي...
واينم شعري كه شايد آخرين حرف دل من باشه : در ديار غريب نا آشنايان برايت غريبانه گريه کردم
و دلداريم دادندو در ديار آشناي تو وقتي صميمانه گريه کردم تو مرا صميمانه ترک کردياي کاش تو هم غريبانه دلداريم ميدادي و هيچ گاه صميمانه نمي رفتي...