هميشه در ميان
نامدگان و رفتگان ، از دو كرانه ي زمان
سوي تو مي دوند ، هان اي تو هميشه در ميان
در چمن تو مي چرد آهوي دشت آسمان
گرد سر تو مي پرد باز سپيد كهكشان
هر چه به گرد خويشتن مي نگرم درين چمن
آينه ي ضمير من جز تو نمي دهد نشان
اي گل بوستان سرا از پس پرده ها در آ
بوي تو مي كشد مرا وقت سحر به بوستان
اي كه نهان نشسته اي باغ درون هسته اي
هسته فروشكسته اي كاين همه باغ شد روان
مست نياز من شدي ، پرده ي ناز پس زدي
از دل خود بر آمدي ، آمدن تو شد جهان
آه كه مي زند برون ، از سر و سينه موج خون
من چه كنم كه از درون دست تو مي كشد كمان
پيش وجودت از عدم زنده و مرده را چه غم ؟
كز نفس تو دم به دم مي شنويم بوي جان
پيش تو ، جامه در برم نعره زند كه بر درم
آمدمت كه بنگرم گريه نمي دهد امان