راهي و آهي
پيش ساز تو من از سخر سخن دم نزنم
كه بياني چو زبان تو ندارد سخنم
ره مگردان و نگه دار همين پرده ي راست
تا من از راز سپهرت گرهي باز كنم
صبر كن اي دل غم ديده كه چون پير حزين
عاقبت مژده ي نصرت رسد از پيرهنم
چه غريبانه تو با ياد وطن مي نالي
من چه گويم كه غريب است دلم در وطنم
همه مرغان هم آواز پراكنده شدند
آه ازين باد بلاخيز كه زد در چمنم
شعر من با مدد ساز تو آوازي داشت
كي بود باز كه شوري به جهان درفكنم
ني جدا زان لب و دندان چه نوايي دارد ؟
من ز بي هم نفسي ناله به دل مي شكنم
بي تو ديگر غزل سايه ندارد لطفي
باز راهي بزن اي دوست كه آهي بزنم