• وبلاگ : رز زرد من
  • يادداشت : آواره
  • نظرات : 1 خصوصي ، 150 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    تلخ چون باده دلپذير چو غم

    رفت آن يار و داغ صد افسوس

    بر دل داغدار يار گذاشت

    ما سپس ماندگان قافله ايم

    او به منزل رسيد و بار گذشات

    در جواني كنار هم بوديم

    چون جواني مرا كنار گذاشت

    تن به ميخانه برد و مست افتاد

    جان هوشيار در خمار گذاشت

    پي تيشه زدن به ريشه ي خويش

    دست در دست روزگار گذاشت

    آنچه دشمت نكرد با خود كرد

    جان مفرسود و تن نزار گذاشت

    او به پايان راه خويش رسيد

    همرهان را در انتظار گذاشت

    نام اميد داشت ، اما گام

    در ره نا اميدوار گذاشت

    مست هشيار بود و رندانه

    دست بر مست و هوشيار گذاشت

    ره نجست از حصار شب بيرون

    آتشي در شب حصار گذاشت

    خاتمي ساخت شاهكار و در او

    لعلي از جان خويش كار گذاشت

    قدحي پر ز خون ديده و دل

    پيش مستان غمگسار گذاشت

    تلخ چون باده دلپذير چو غم

    طرفه شعري به يادگار گذاشت

    با قيامت غم از خزانش نيست

    آن كه اين باغ پر بهار گذاشت

    پيش فرياد او جهان كر بود

    او در اين گوش گوشوار گذاشت

    بر رخ روزگار خشك انديش

    سيلي از شعر آبدار گذاشت

    بگذر از نيك و بد كه نيك بد است

    آن كه بر نيك و بد شمار گذاشت

    بر بد و نيك كار و بار جهان

    نتوان هيچ اعتبار گذاشت

    كي سواري ازين كريوه گذاشت

    كه نه بر خاطري غبار گذاشت

    سينه ي سايه بين كه داغ اميد

    بر سر داغ شهريار گذاشت

    اشك خونين من ازين ره دور

    گل سرخي بر آن مزار گذاشت