هست اي ساقي
شكوه جام جهان بين شكست اي ساقي
نماند جز من و چشم تو مست اي ساقي
من شكسته سبو چاره از كجا جويم
كه سنگ فتنه سر خم شكست اي ساقي
صفاي خاطر دردي كشان ببين كه هنوز
ز داشت نكشيدند دست اي ساق ي
ز رنگ خون دل ما كه آب روي تو بود
چه نقش ها كه به دل مي نشست اي ساقي
درين دو دم مددي كن مگر كه برگذريم
به سر بلندي ازين دير پست اي ساقي
شبي كه ساغرت از مي پر است و وقت خوش است
بزن به شادي اين غم پرست اي ساق ي
چه خون كه مي رود اينجا ز پاي خسته هنوز
مگو كه مرد رهي نيست ، هست اي ساقي
روا مدار كه پيوسته دل شكسته بود
دلي كه سايه به زلف تو بست اي ساقي