براي آخرين رنج ......
اي آخرين رنج ! تنهاي تنها مي كشيدم انتظارت، ناگاه دستي خشمگين مشتي بر در كوفت !ديوارها در كام تاريكي فرو ريخت !لرزيد جانم از نسيمي سرد و نمناك ،آنگاه دستي در من آويخت .دانستم اين نا خوانده ،مرگ است !از سال هاي پيش با من آشنا بود بسيار او را ديده بودماما نمي دانم كجا بود !...........
فرياد تلخم در گلو مرد با خود مرا در كام ظلمت ها فرو برد در دشت ها ، در كوه ها ،در دره هاي ژرف و خاموش بر روي درياهاي خون ، در تيرگي ها در خلوت گرداب هاي سرد و تاريك در كام اوهام در ساحل متروك درياهاي آرام ..شب هاي جاويدان مرا در بر گرفتند !....................
اي آخرين رنج من خفته ام بر سينه ي خاك دبر باد شد آن خاطر از رنج خرسنداكنون تو تنها مانده اي ، اي آخرين رنج !بر خيز ... برخيز !از من بپرهيز !بر خيز ، از اين گور وحشت زا حذر كن !گر دست تو كوتاه شد از دامن من ،بر روي بال آرزوهايم سفر كن !با روح بيمارم بياميز !با عشق نا كامم بپيوند !.........فريدون مشيري