ديدم و مي آمد از مقابل من دوش
خنده تلخي نهاده بر لب پر نوش
غم زده چون ماهتاب آخر پاييز
دوخته برروي من نگاه غم انگيز
من به خيال گذشته بسته دل و هوش
ماه درخشنده بود و دريا آرام
ساحل مرداب در خموشي و ابهام
شب ز طرب مي شكفت چون گل رويا
عكس رخ مه در آبگينه دريا
چون رخ ساقي كه واژگون شده در جام
او به بر مننشسته عابد ومعبود
دوخته بر چشم من دو چشم غم آلود
زورق ما مي گذشت بر سر مرداب
چهره او زير سايه روشن مهتاب
لذت اندوه بود و مستي غم بود
سر به سر دوش من نهاده و دل شاد
زمزمه مي كرد و زلفش از نفس باد
بر لب من مي گذشت نرم و هوس خيز
چون مي شيرين بهبوسه هاي دل انگيز
هوش مرا مي ربود و سمتي مي داد
مست طرب بود و چون شكوفه سيراب
بر رخ من خنده مي زد آن گل شاداب
خنده او جلوه اميد و صفا بود
راحت جان بود عشق بود وفا بود
لذت غم مي نشست در دل بي تاب
ديدم و مي آمد از مقابل من دوش
خنده تلخي نهاده بر لب پر نوش
آه كز آن خنده آشكار شكفتم
بنگر رفتم دگر ز دست تو رفتم
ناله فرو ماند در پس لب خاموش
غم زده چون ماهتاب آخر پاييز
دوخته بر روي من نگاه غم انگيز
ديگر در خنده اش اميد و صفا نيست
راحت جان نيست عشق نيست وفا نيست
ديگر اين خنده نيست نغز و دلاويز
مي نگرم در خيال و مي شنوم باز
مي رود و مي دهد به گوش من آواز
بنگر رفتم دگر ز دست تو رفتم