• وبلاگ : رز زرد من
  • يادداشت : آواره
  • نظرات : 1 خصوصي ، 150 عمومي
  • آموزش پیرایش مردانه اورجینال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <    <<    6   7   8   9   10      >
     
    تلخ چون باده دلپذير چو غم

    رفت آن يار و داغ صد افسوس

    بر دل داغدار يار گذاشت

    ما سپس ماندگان قافله ايم

    او به منزل رسيد و بار گذشات

    در جواني كنار هم بوديم

    چون جواني مرا كنار گذاشت

    تن به ميخانه برد و مست افتاد

    جان هوشيار در خمار گذاشت

    پي تيشه زدن به ريشه ي خويش

    دست در دست روزگار گذاشت

    آنچه دشمت نكرد با خود كرد

    جان مفرسود و تن نزار گذاشت

    او به پايان راه خويش رسيد

    همرهان را در انتظار گذاشت

    نام اميد داشت ، اما گام

    در ره نا اميدوار گذاشت

    مست هشيار بود و رندانه

    دست بر مست و هوشيار گذاشت

    ره نجست از حصار شب بيرون

    آتشي در شب حصار گذاشت

    خاتمي ساخت شاهكار و در او

    لعلي از جان خويش كار گذاشت

    قدحي پر ز خون ديده و دل

    پيش مستان غمگسار گذاشت

    تلخ چون باده دلپذير چو غم

    طرفه شعري به يادگار گذاشت

    با قيامت غم از خزانش نيست

    آن كه اين باغ پر بهار گذاشت

    پيش فرياد او جهان كر بود

    او در اين گوش گوشوار گذاشت

    بر رخ روزگار خشك انديش

    سيلي از شعر آبدار گذاشت

    بگذر از نيك و بد كه نيك بد است

    آن كه بر نيك و بد شمار گذاشت

    بر بد و نيك كار و بار جهان

    نتوان هيچ اعتبار گذاشت

    كي سواري ازين كريوه گذاشت

    كه نه بر خاطري غبار گذاشت

    سينه ي سايه بين كه داغ اميد

    بر سر داغ شهريار گذاشت

    اشك خونين من ازين ره دور

    گل سرخي بر آن مزار گذاشت

    راهي و آهي

    پيش ساز تو من از سخر سخن دم نزنم

    كه بياني چو زبان تو ندارد سخنم

    ره مگردان و نگه دار همين پرده ي راست

    تا من از راز سپهرت گرهي باز كنم

    صبر كن اي دل غم ديده كه چون پير حزين

    عاقبت مژده ي نصرت رسد از پيرهنم

    چه غريبانه تو با ياد وطن مي نالي

    من چه گويم كه غريب است دلم در وطنم

    همه مرغان هم آواز پراكنده شدند

    آه ازين باد بلاخيز كه زد در چمنم

    شعر من با مدد ساز تو آوازي داشت

    كي بود باز كه شوري به جهان درفكنم

    ني جدا زان لب و دندان چه نوايي دارد ؟

    من ز بي هم نفسي ناله به دل مي شكنم

    بي تو ديگر غزل سايه ندارد لطفي

    باز راهي بزن اي دوست كه آهي بزنم

    كجايي؟؟

    چشمانت يك رسانه

    پيامشان حضور

    حضور سبز

    تو نگاه

    من حاضر

    تو غايب

    كجايي؟

    هميشه در ميان

    نامدگان و رفتگان ، از دو كرانه ي زمان

    سوي تو مي دوند ، هان اي تو هميشه در ميان

    در چمن تو مي چرد آهوي دشت آسمان

    گرد سر تو مي پرد باز سپيد كهكشان

    هر چه به گرد خويشتن مي نگرم درين چمن

    آينه ي ضمير من جز تو نمي دهد نشان

    اي گل بوستان سرا از پس پرده ها در آ

    بوي تو مي كشد مرا وقت سحر به بوستان

    اي كه نهان نشسته اي باغ درون هسته اي

    هسته فروشكسته اي كاين همه باغ شد روان

    مست نياز من شدي ، پرده ي ناز پس زدي

    از دل خود بر آمدي ، آمدن تو شد جهان

    آه كه مي زند برون ، از سر و سينه موج خون

    من چه كنم كه از درون دست تو مي كشد كمان

    پيش وجودت از عدم زنده و مرده را چه غم ؟

    كز نفس تو دم به دم مي شنويم بوي جان

    پيش تو ، جامه در برم نعره زند كه بر درم

    آمدمت كه بنگرم گريه نمي دهد امان

    كجايي ؟

    شب نزديك

    صبح دور

    تو تنها

    من شب

    تو روز

    تو نزديك

    من دور

    كجايي؟

    آن هنگام كه باد مي آيد

    برخي در مقابل آن ديوار مي سازند

    و برخي آسياب بادي

    تو از كدام دسته اي ؟

    به پايداري آن عشق سربلند

    بود كه بار دگر بشنوم صداي تو را ؟

    ببينم آن رخ زيباي دلگشاي تو را ؟

    بگيرم آن سر زلف و به روي ديده نهم

    ببوسم آن سر و چشمان دل رباي تو را

    ز بعد اين همه تلخي كه مي كشد دل من

    ببوسم آن لب شيرين جان فزاي تو را

    كي ام مجال كنار تو دست خواهد داد

    كه غرق بوسه كنم باز دست و پاي تو را

    مباد روزي چشم من اي چراغ اميد

    كه خالي از تو ببينم شبي سراي تو را

    دل گرفته ي من كي چو غنچه باز شود

    مگر صبا برساند به من هواي تو را

    چنان تو در دل من جا گرفته اي اي جان

    كه هيچ كس نتواند گرفت جاي تو را

    ز روي خوب تو برخورده ام ، خوشا دل من

    كه هم عطاي تو را ديد و هم لقاي تو را

    سزاي خوبي نو بر نيامد از دستم

    زمانه نيز چه بد مي دهد سزاي تو را

    به ناز و نعمت باغ بخشت هم ندهم

    كنار سفره ي نان و پنير و چاي تو را

    به پايداري آن عشق سربلندم قسم

    كه سايه ي تو به سر مي برد وفاي تو را

    سبز رنگ جنگل .

    آبي رنگ دريا .

    عسل رنگ چشمان تو .

    تو دريا .

    دريا زندگي....

    آن ور دريا /

    اين ور ساحل /

    آن ور يك قايق چوبي /

    اين ور دو صندلي /

    تو يك فنجان قهوه و يك كتاب /

    مگر زندگي جز اين است ؟

    /همه آن ور /

    تو اين ور.


    نيمه شب بود و ، غم تازه نفس ،
    ره خوابم زد و ماندم بيدار ،
    ريخت از پرتو لرزنده ي شمع ،
    سايه ي دسته گلي بر ديوار .
    همه گل بود ، ولي روح نداشت
    سايه اي مضطرب و لرزان بود
    چهره اي سرد و غم انگيز و سياه
    گوئيا مرده ي سرگردان بود


    شمع خاموش شد از تندي باد
    اثر از سايه به ديوار نماند
    کس نپرسيد : کجا رفت ؟ که بود ؟
    که دمي چند در اينجا گذراند
    اين منم خسته در اين کلبه ي تنگ
    جسم درمانده ام از روح جداست
    من ، اگر سايه ي خويشم ، يا رب
    روح آواره ي من کيست کجاست ؟


    فريدون مشيري

    سلام سارا جونم . انتخاب قشنگي داشتي مثل هميشه . من بروزم خوشحال مشم بديدنم بياي . منتظر حضور پر مهرت هستم . موفق باشي .

    سلام خواهر كوچولو

    شكر خدا وبلاگتون بروز شد و از نگراني ...

    موفق باشي

    در ضمن شعر قشنگي بود اميدورام كه هيچ وقت خسته نشي .

    در اوج آرزو

    بگذار تا ازين شب دشوار بگذريم

    رود رونده سينه و سر مي زند به سنگ

    يعني بيا كه ره بگشاييم و بگذريم

    لعلي چكيده از دل ما بود و ياوه گشت

    خون مي خوريم باز كه بازش بپروريم

    اي روشن از جمال تو آيينه ي خيال

    بنماي رخ كه در نظرت نيز بنگريم

    درياب بال خسته ي جويندگان كه ما

    در اوج آرزو به هواي تو مي پريم

    پيمان شكن به راه ضلالت سپرده به

    ما جز طريق عهد و وفاي تو نسپريم

    آن روز خوش كجاست كه از طالع بلند

    بر هر كرانه پرتو مهرش بگستريم

    بي روشني پديد نيايد بهاي در

    در ظلمت زمانه كه داند چه گوهريم

    آن لعل را كه خاتم خورشيد نقش اوست

    دستي به خون دل ببريم و بر آوريم

    ماييم سايه كز تك اين دره ي كبود

    خورشيد را به قله ي زرفام مي بريم



    تهران شبيه هرشب ديگر سياه بود<\/h5>
    در انتظار خنده ي كمرنگ ماه بود<\/h5>
    تهران قصيده اي كه نفسگير وپرملال<\/h5>
    تهران خطابه اي كه پر از اشتباه بود<\/h5>
    اين سوي شهر خنده ي تلخي به خون نشست<\/h5>
    آن سوي شهر اشك كسي قاه قاه بود<\/h5>
    تصوير پر تردد اين شهر خط خطي<\/h5>
    لبخند سرخ دختركي سربه راه بود<\/h5>
    وقتي گداي كوچه كمي دودمي گرفت<\/h5>
    تا مدتي براي خودش پادشاه بود<\/h5>
    اقليم پادشاهي اين شاه پاره وقت<\/h5>
    بن بست كوچه تابه سرچارراه بود<\/h5>
    از دختر و گدا چقدر حرف مي زنم؟<\/h5>
    اين بي گناه دختر آن بي پناه بود<\/h5>
    ...يك كارمند شعر مرا خواندوپاره كرد<\/h5>
    بركاغذي نوشت كه:ردشد...سياه بود<\/h5>

    در پي هم‌قدمي هم‌نفسي

    ايستادم که تو از ره برسي

    آمدي؟

    باز کن اين پنجره را

    پر از آواز کن اين حنجره را

     <    <<    6   7   8   9   10      >